از هر دري سخني
دختری تنها که زمانی در ارزوهای بسیاری بود .دختری که سعی داشت همیشه بخندد و در تنهایی خودش گریه های بسیاری می کرد.اگر می خندید می خواست از این دروغایی که صبح ووشب به خوردش میدادن فرار کنه . این دختر از خودش از ادما از دنیا وشاید زندگی خسته شده بود . و اما ادما این موجود کلم صفت پیچ در پیچ.ادمایی که این روزا فقط با یه واژه اشنان سووووووووود دیگه حالا بی خیال احساس و عشق و عاطفه و کمک خالصانه خلاصه هر چیزی که ما رو به انسانیت برگردونه.به اصلمون .ای حیوون ناطق....... تازه ازشون سوال می کنی چرا اینجوری ؟می گن امان از روزمرگی ولی اونا دچار روزمرگی نشدن اونا دچار نوعی اسارت شدن که حتی خودشونم بی اطلاع هستن و هر روز مثل یک رباط برنامه ریزی شده به زندگیشون ادامه میدن. دیروز این دختر تو مترو شهرشون بود.چیز تازه ای نمیدید لا اقل به نظر اون تازه نبود .همه داشتن ادامه میدادن و این سریال تکراری زندگی و دنبال می کردن .شاید تو این فکرن که اخر کار یه جو ر دیگه تموم شه.خدا رو چه دیدی شاید اصلا تموم نشه نه مرگی نه گوری نه خاکی نه سرای دیگه ای خودمون و دنیا رو عشق ما ادما هم جالبیم. ولی چقدر دلم واسه خدا می سوزه چی می کشه از دست این بچه های چموشی که خلق کرده......... وای وای وای سر یه ذره جا داشتن همدیگرو می کشتن .چرا انقدر نسبت بهم ناصبور شدن؟.نگاه کن نگاه کن ...دارن سوار میشن هل میدن می خوان پیاده شن هول میدن طوری که پخش زمین می شن و بعدم کلی بد و بیراه اخه می ترسن یه ثانیه دیر تر برسن به سریال زندگی .چرا نسبت به هم بی اعتنا شدن. چرا از کلمه احترام چندششون میشه ؟....... اینا همون ادمان که یه موقعی می گفتن پندار نیک .گفتار نیک .کردار نیک؟؟؟؟بعید میدونم....یا این ادما اصلا نبودن یا بودن ولی با برخود یه شهاب سنگ به خاکشون نسلشون سوخته اینا اومدن یا اگر این ادما بودن و از بین نرفتن پس اینا کین؟....... دختر اینا رو داشت تو سرش مرور می کرد صدایی تو گوشش خوند؟خانم می خری ؟اقا می خری؟ بچه های معصومی که با اون جسم نحیفشون با کیسه های بزرگتر از خودشون از این سر واگن میرفتن اون سر واگن به امید فروش و رضایت صاحبشون .بچه هایی که تشنه محبت بودن دلای کوچولوشون پر درد بود پر اه بود مگه یه دل چقدر تحمل داره خدا .توچشماشون که به قشنگی تیله بود فروغی از امید به اینده روشن نبود. چرا خدا.........؟ هر لحظه ذهن دختر پر میشد از این چرایی های بی جواب .که دیگه تلاشی هم برای پیدا کردن جوابشون نمی کرد .چون نتیجه ای نداشت فقط این و فهمیده بود این خاک دیگه اون خاک نیست .دیگه اون خاکی که تمدن ۲۵۰۰ سالش زبانزد بود خبری ازش نیست .دیگه کوروش شبا اسوده نمی خوابه ........ اون که گذشته ما بود الان چی داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دخترای ظریفی که شبا سقفشون اسمون تاریک بی ستارست و سرای محبتشون اغوش مردای خوک صفت بچه های کاری که به پاکی خدان جوونایی که در حسرت یک روزنه رو به فردان پدر مادرای دل نگرون پایین شهر بالای شهر شیشه .کراک.هرویین.حشیش...... نابودی ازدی اندیشه گرفتن پرپرواز شکسته شدن حریم و حرمت بی عدالتی و دروغ وووووو.............................. دیگه دختر کم اورده بود یه جمله ای رو با خودش نجوا کرد البته تکراری بود ولی هر بار برای اون تازگی داشت . راستی چی شد اینجوری شد؟
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |